آرینآرین، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره

آرین...هدیه خدایی

پاهای منننن

امروز در حرکت خیلی خنده دار رو پای عزیز جون نشسته بودی و تااازه کشف کرده بودی که کنترل حرکت انگشتای پا هم دست خودته.هی تکون میدادی و زل زده بودی
29 دی 1395

صدای من

امروز کشف کردی که صداتو هم کنترل میتونی بکنی .و میشه جیغ زد...     خلاصه ساعت سه نصف شبم عشق کشیده بود جیغای بنفش بزنی...   رو سینه بابایی بودی که یهو به بابایی گفتی آقااااا
27 دی 1395

دمر شدن

دیروز با کمک عزیز جون تونستی دمر و به شکم بخوابی... حالا معلوم شد تنهایی هم میتونی فقط خیییلی سختته
25 دی 1395

غلت زدن

هووورا      امروز داشتی تو پارک بازیت طاق باز بازی می کردی که یهو به سمت راستت غلتیدی...
2 دی 1395

مامان و مشغولیت های جدید

سلام فندق کوچولوی مامان... قبلا گفته بودم که برای رفتن به عروسی برنامه ریزی کرده بودم ...باید همچین شیک و مجلسی رفتار می کردم تا تو اذیت نشی ...ولی قبل از اینکه خدای نکرده من اذیتت کنم توی فسقلی اذیتاتو شروع کردی ... می دونی چرا؟ چون برام سوغاتی فرستاده بودی ...یه مشت قرص و ویتامین و آمپول و سرم...بدتر از همه تهوع های تموم نشدی و نفس گیر و رفتن به بیمارستان... خلاصه که از عروسی من که هیچ ،عزیز جون هم چیزی ازش نفهمید این گلها رو عمو محمودت برام آورده ...چند تا گلدون پر از گل های رنگارنگ ...اولین گلهای بعد از بودن تووووو....   فندق کوچولوی مامانی ...تو بهونه زندگی منی ...
24 آبان 1395

بدون عنوان

بعضی مواقع همینطور که روبروی هم چشم تو چشم دراز می کشیم و صورت ماااهتو می بوسم تو هم دو سه بار منو میبوسی صدادار و من دلم برات ضعف میره
23 آبان 1395

اولین ابراز وجود

نی نی کوچولوی تو دلم اومدنت مثل یه معجزه برام شیرینه...مث یه خواب شیرین...هنوز که هنوزه بودنت رو باور ندارم...کی میرسه زمانی که ابراز وجود کنی    یاذته که گفتم برای عروسی رفتن همراه تو چقدر برنامه ریختم؟  باورت نمیشه عروسی شروع شد و قبل از اون به شدت حالت تهوع من شروع شده بود...فقط یه روز تونستم برم که اونم تا آخر نموندم...   ولی مشتاقانه این حال بدمان ما را دوست می داریم...این روزا حال و احوالم همش قرص و آمپول و سرمه...و مهمون شدنم تو بیمارستان   بهانه زندگیم،خوش اومدی به دنیای کوچیک من...با همه سختیایی که هست منتظر لمس وجودتم ...
28 اسفند 1394

کنجد کوچولو

بعد از اینکه فهمیدیم تو اومدی توی دلم خونه کردی هی هممون دلمون می خواست زودی بریم سونوگرافی و ببینیمت ...البته چه دیدنیییییی...تو آخه اندازه یه کنجد بودی...   خلاصه رفتم دکتر و برام سونوگرافی نوشت برای هفته هشتم   و خععععیییلی طول کشید تا شد هفته هشتم    اضافه کنم که توی قسمت سفید یه لکه های سیاه هست  اون سیاهی سمت چپ بالا یه لوبیای سفید کوچولو خوابیده...   اینم از دیدن تو... ضربان قلب کوچیکتو دیدیم ولی دکتر گفت دستگاهشو ندارم که صداشو بشنوین..   من و بابایی کلی با همینم ذوق کردیم بعدش اومدیم خونه و من از بوی غذای همسایه که از پنجره میومد حالم بد شد  ببین...
4 بهمن 1394

آزمایش بتا ...نی نی

اندر احوالات ما: رفتن با پای خود به آزمایشگاه و خون دادن و اوخ کردن دست خود برای شنیدن خبری خوش...خبری همچون آمدن تو... این یعنی پاسپورت گرفتی بیای به این دنیا...   چند روز دیگه عروسیه طوباست و من با وجود بودن تو به این فکرم که از همین الان مسئولیت مراقبت از تو رو دوشمه ...جدا از اون دارم فکر می کنم..البته فکر که  نه...دارم یکی یکی لباس خوشگلامو می پوشم تا ببینم کدوم بهت فشار نمیاره ...تا منم به وجودت افتخار کنم ...
11 دی 1394